سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

جشن یلدا

با کلی ذوق و جستجو بالاخره تونستم یه جشن یلدا پیدا کنم که هم پنجشنبه باشه و هم نزدیک، که با سورناجونم بریم و حسابی بهمون خوش بگذره. بلیط جشن یلدا لیلی پوت رو گرفتم. پنجشنیه ظهر کم کم آماده شدیم و ساعت 4 سرزمین لیلی پوتها بودیم و بعد از کنترل بلیط رفتم طبقه بالا، بابا مسعود رفت و مامان ساناز و سورنا هم بعد از تجهیز گل پسر به کمربند و کروات و تاج یلدا رفتن داخل سالن. اما نمی دونم چرا  آقا سورنای ما از همون اول بنای ناسازگاری گذاشت اول که نشست پیش منو تکون نخورد سمت هیچ نینی نرفت، بعد از یک ربعی هم که شروع کرد به گریه کردن و به هیچ صراطی مستقیم نشد که نشد. منم که دیدم واقعا بهش خوش نمیگذره و داره اذیت میشه زنگ زدم به ...
24 آذر 1397

روزهای سخت و پر دغدغه*1

روزهای سختی رو میگذرونم سخت و شاید خیلی سخت. بابایی به توصیه دکتر قاسمی به خاطر تنگی نفس بیمارستان بهمن بستری شد انقدر دو روزی که اونجا بود اذیت شد که خودش رضایت داد و اومد خونه و چون حالش خوب نبود رفتیم پیش دکتر اسلامی و دکتر دستور بستری تو بیمارستان پارس داد. از 18 آذر بابا ناصر بیمارستان بستری شد، سه شنبه از سرکار رفتم تا به بابا ناصر سربزنم که بابامسعود به هم زنگ زد و گفت با افرا خداحافظی کرده و اومده بیرون. بابا مسعود تو شرکت قبلی جایگاه خوبی داشت و خیلی هم از کارش راضی بود بالاخره 9 سال تو اون شرکت بود و جالب اینکه تو این مدت 5 مدیری هم که عوض شده بودن همه با بابا خوب بودن و بازهم کاها خوب پیش رفته بود تا اینکه تصمیم گرفتن شرک...
21 آذر 1397

گردش روز جمعه

امروز یه جمعه عالی بود بعد از صبحانه از خونه رفتیم بیرون و مامان ساناز چندتایی مغازه که مدنظرش بود دید داشتیم برمیگشتیم خونه که بابا گفت ناهار بریم بیرون و بعد هم ارکیده رو پیشنهاد داد. خلاصه رفتیم رستوران ارکیده انقدر شلوغ بود که یک ربعی بیرون نشستیم تا میز خالی بشه وبعد رفتیم داخل رستوران. عشق مامان که شما باشی منو رو گرفته بودی با دقت نگاه میکردی و حرف میزدی. بعد از خوردن ناهار اومدیم خونه تا ساعت 7 خوابیدیم، البته خوب انقدر گشته بودیم که حسابی هم خسته شده بودیم. اینم یه جمعه عالی با یک بابا مسعود عالی که مارو همه جا برد.
16 آذر 1397

کنسرت رضا صادقی* آذر 98

برای امشب من و بابابلیط کنسرت رضا صادقی داشتیم، خیلی دلم میخواست پیشم باشی و با خودم ببرمت اما تو بلطی نوشت ورود کودکان زیر 3 سال ممنوعه. خاله سارا گفت من نگهش میدارم، شما برید. بردیمت خونه خاله و من و بابا راهی شدیم به سمت نمایشگاه تو مسیر که بودیم بارون گرفت ووقتی رسیدیم دیگه تند تند شد. ما هم که چتر نبرده بودیم. دیگه بابا مسعود کاپشنشو در آورد کشیدیم رو سرمون و تا خود سالن دویدیم. کنسرت که تموم شد مامان ساناز حسابی فول انرژی بود بعدم سریع اومدیم دنبالت و دیدیم بله آقا پسره ما بیداره. خاله گفت پسر خوبی بودی ولی هرکاری کرده بدون شیر و ممه نخوابیدی و منتظر مونده بودی مامان و بابا بیان پیشت. اینم از شب قشنگ بارونی مامان و ...
15 آذر 1397

دیدنی محمد ایلیا

امروز برای ناهار خونه عمه مریم مهمون بودیم و بابا هم با دوستاش هماهنگ کرده بود که بریم برای دیدن پسر عمو حسن. برای همین تا بعدازظهر پیش عمه اینا بودیم و تقریبا ساعت 7 بود که راه افتادیم به سمت خونه دوست بابا. با بابا قرار گذاشته بودیم روزی که محمد ایلیا به دنیا میاد بریم بیمارستان برای دیدنش ولی خوب مامان ساناز و سورناجونش یه کوچولو سرماخوردگی داشتن و برای همین دیگه نرفتیم، برای امروز بابا با عمو عطا و عمو حسن هماهنگ کرد که بریم خونشون. خلاصه برای نی نی کادو آماده کردیم و رفتیم خونشون، پسر خوشگلشونو دیدیم، شما هم مدام میرفتی بالاسر تخت پسر کوچولو ذوق میکردی به زبون خودت به من تعریف میکردی. البته کلی هم به اتاق نی نی سر زدی و...
2 آذر 1397

خرید شاپرک

امروز بعدازظهر با بابا مسعود رفتیم پاساژ شاپرک تا برای گل پسرم خرید زمستانی انجام بدیم. با دقت فروشگاه ها و کاپشن ها رو دیدیم و در نهایت یکی رو پسندیدیم و تن آقا گلی کردیم و شما هم دیگه راضی نشدی از تنت درش بیاری و با همون کاپشن جدید شروع کردی به گشت و گذار در پاساژ.  بعدش برات یه جفت دستکش خوشگل همرنگ با شال و کلاهی که خاله سارا مشغول بافتنش بود خریدیم و بعد هم اومدیم خونه. وقتی خوابیدی مامان ساناز با کلی ذوق لباسای خوشگل زمستونی شما رو چید و ازشون فیلم گرفت. الهی دورت بگردم که قراره تو این لباسا کلی دلبری کنی عشق و حیاتم. سورنای من از وقتی اومدی از وقتی هستی تمام لحظهها شیرین شده، به تو که فکر میکنم هیچ چیز این د...
1 آذر 1397
1